کبریت تر - صابر قدیمی
بعد هر شام،سحر بود،ولی دیگر نیست
درد ما زود گذر بود،ولی دیگر نیست
مثل کبریت تری در وسط گندمزار
در سرم فکر خطر بود،ولی دیگر نیستبعد هر شام،سحر بود،ولی دیگر نیست
درد ما زود گذر بود،ولی دیگر نیست
مثل کبریت تری در وسط گندمزار
در سرم فکر خطر بود،ولی دیگر نیست
با وجود قحط سالی نان برایت می خرم
نان اگر شد قیمت جان، جان برایت می خرم
آبروی ابرها را با نگاهم می برم
من به هر قیمت شده باران برایت می خرم

من به یک کوه پر از درد شباهت دارم
از دل خسته خود قصد عیادت دارم
بر لبم مهر سکوت است ولی در دل خویش
من ازین غصه و این درد روایت دارم
شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه !؟
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

مگذار باز، از سفرت بی خبر مرا
یکبار هم اگر شده با خود ببر مرا
شکر خدا که گریه ی سیری نصیب شد
هر بار تشنه کرد غمت بیشتر مرا

روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت
دوستاني ، بهتر از آب روان
و خدايي كه در اين نزديكي است
من اسیرم ، من اسیر چشم بیماری که نیست
در پی آن خاطرات مانده از یاری که نیست
تک درختی بود و من بودم و او در حال رقص
در کنار خانه و باغ و چمنزاری که نیست
مش حسن مردي به ره ديد و گريبانش گرفت
گفت اي مردك چرا در پاي تو شلوار نيست؟
گفت: شلوارم گرو بردست بقال محل!
ناجوانمرد است اين بقال و مردم دار نيست

محتســـب مســـتی به ره دیــــد و گریبــانش گرفـــت
مست گفت:ای دوست،این پیراهن است افسار نیست
گفت:مســـتی،زان سـبب افتـان و خــــیزان می روی
گفت:جــــرم راه رفتـــن نیســت،ره هــــموار نیســت